ما در عشق ميافتيم.
ناگهان وقتي كناردست او در ماشين نشستهايم، ميبينيم ميخواهيم كمربند را سفت ببنديم.
ميفهميم ميخواهيم همانجا بمانيم. و اسم اين حس را امنيت ميگذاريم. اما اين امنيت فقط در كنار اوست. ميرويم رژلب خوشگل و گوشوارهي نگيندار ميخريم، و خودمان هم كه خوشگل هستيم، و فكر ميكنيم همه چيز بايد درست پيش برود.
او به ما احترام ميگذارد، اگر حالمان خوب نباشد نگرانمان ميشود، بيخودي به ما زل ميزند، و حتي ميگويد دلش برايمان تنگ شده. براي تشكر از كاري كه بخشي از وظائف ما بوده ما را به رستوراني بسيار شيك دعوت ميكند. اما 8 ماه ميگذرد و او هنوز نگفته دوستمان دارد.
ما آرزو ميكنيم خوشگل نبوديم اما او دوستمان داشت، و آرزو ميكنيم به آن رستوران دعوت نميشديم اما مثل همهي آدمهاي خوشبخت هرشب با او ساندويچهاي كثيف ميخورديم.
ما ميدانيم چه مرگمان است.
ما در عشق افتادهايم.
از نوع يكطرفه.
به زودي پيش يك مشاور ميرويم، و گريه ميكنيم. تا مدتها هنوز منتظر ميمانيم و بعد ديگر نه. سركار ميرويم، ديگر از پيش آن هتل كه رد ميشويم اشكمان جلوي دوست و آشنا سرازير نميشود.
و زندگي اينجوريهاست.
شايد هم يك كار ديگر كرديم.
شايد او را به هر دليلي ببينيم، و درحين زل زدن به در و ديوار از او بپرسيم كه آيا اين يك دوستي ساده بوده يا فراتر از آن.
ميداني كه چقدر سخت است. تصميم گرفتن، پرسيدن، و جواب شنيدن. سرزنشهاي دوستان. جواب او. كه اگر جواب اين سؤال آري باشد تا وقتي كه حداقل از ديد او خارج نشده ايم اشكمان نريزد،. كه اگر نه باشد و بعد از آن ابراز علاقه، چه سخت است باور كردنش.
فقط كمي ديگر صبر ميكنيم، تا همان روزي كه منشي دكتر گفته زنگ بزنيم براي گرفتن وقت مشاوره. و بعد تصميممان را ميگيريم.
چه سخت است همه چيز اين زندگي.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر