۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

کوشا نکوشید...

امروز کوشا را کشتند. حلق آویزش کردند. همانجا توی پل مدیریت، همانجا که از خوابگاه پیاده می روم تا سوار بی آر تی شوم و بروم خانه ی داداشم، همان جا که اگر شب باشد و سرد باشد، کمی می ترسم و هی به زن داداشم اس ام اس میدهم که الآن سوار اتوبوس شدم، الآن می رسم... همانجا که یک بار با همکلاسیم که میدانم دوستم دارد و بهم نگفته است سوار تاکسی شدیم که برویم نمایشگاه کتاب... همان جا که موقع عبور از آن گاهی دلتنگم، هدفون توی گوشم است و به آشغال های پایین پل خیره می شوم... همان جا کوشا پارسا مطلق را کشتند. کوشا هم همانجا با چاقو مهسا را کشته بود.

نمی دانم پشیمان است یا از کاری که کرده راضی.

اما نه... راضی نیست. قیافه اش را قبل از اعدامش دیدم. قیافه ی یک آدم راضی نبود. چشمانش تلخ و وحشت زده و هراسان بود، و هیچ شکل یک جانی نبود.

شکل همکلاسی من بود. باور کن شکل تمام پسرهای دانشکده، فقط کچل.

من خیلی چیزها را می دانم و خیلی چیزها را هم نمیدانم. مثلا می دانم کوشا نباید مهسا را میکشت.نباید با چاقو به جان کسی افتاد. با چاقو، با طناب، با هرچه. به هرکه، دختر، پسر. در هیچ جا. اگر همان هنگام که کوشا با کارد به جان مهسا افتاده بود، برادرم اینها مرا به خوابگاه می رساندند، پسربرادر کنجکاو و تیزبینم با چشمهای کوچکش صحنه را می دید چه؟ کی می تواند آنچه دیده را از ذهن کودکش پاک کند؟ اگر همان چشمان کوچک شیطان و کنجکاو صحنه ی تعلیق کوشا را در هوامی دیدند چه؟ برای کدامش جواب داشتیم؟

من اینها را نمی دانم. اما می دانم آدم وقتی در یک شهر بزرگ، از جای به این شلوغی رد می شود نباید بترسد. حالا چه همکلاسیش عاشقش باشد چه نباشد. چه جواب رد به او داده باشد چه نداده باشد. یک چیز دیگر را هم می دانم. باید به برادرزاده ام که چشم های خیلی کنجکاوی دارد یاد بدهم اسباب بازی اش مال خودش است و اسباب بازی دوستانش هم مال خودشان. که حق ندارد بی اجازه به اسباب بازی دیگران دست بزند. بعد که آنقدر بزرگ شد که خودش سوار تاکسی شود، بهش یاد می دهم که حق ندارد بیشتر از یک سوم صندلی عقب جا بگیرد. بعد که بزرگ تر شد و عاشق شد بهش یاد می دهم اگر همانقدر که برای خودش عقل و درک و شعور قائل است برای طرفش نباشد، اگر فقط جواب مثبت را می فهمد و حتا به این فکر نکرده که شاید نه، اگر نفهمد هیچ کس حتا خدای دست ساز ما هم مالک یک انسان نمی تواند باشد، آن وقت هیچ کس، چه عاقل چه بی عقل، چه باشعور چه بی شعور، چه با درک چه بی درک، هیچ وقت عاشقش نمی شود.

می دانم این ها را باید در وبلاگم بنویسم. شما هم به دوستان خود، به بچه هایتان، به خواهرزاده ها و برادرزاده هایتان بگویید.














هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر